واسه نونه... واسه نونه!

واسه نونه... واسه نونه!

۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۰۵:۴۵ زمان مطالعه : 2 دقیقه
سرویس مجله - چند سالی است تصمیم گرفته‌ام بدوم؛ آن هم برای امر خیر لاغرآلات و کاهش چربی‌جات! و حالا نخستین روز همان تصمیم است. تنها خلاقیتم نیز آن است که به‌جای از این شنبه شروع می‌کنم! جمعه را برای نقطه آغاز انتخاب کردم. بدک هم نبود؛ صبح زود و نم باران و صدای دوپس‌دوپس ورزشکاران توی پارک و البته بوی نان!

به گزارش سرویس مجله خبر ناب به نقل از همشهری - سیدسروش طباطبایی پور: اولین صف، صف نان بود که توجهم را به خود جلب کرد. مردان و زنان پا به سن گذاشته ای که روز خانواده را باید با سنگک داغ آغاز می کردند؛ وگرنه سنگ شان روی سنگ بند نمی شد و زمین شان به آسمان می رسید و آسمان شان به زمین! پاهایم کمی شل شد که من هم نان به دست شوم، اما قرار نیم ساعت نرم دویدن، برایم جذاب تر بود تا نان تازه.

بیش تر بخوانید:

معدل آزمون نهایی بچه های سال آخر دبیرستان اعلام شد | مدرسه؛ کارخانه یکسان سازی!

اما صف دوم، انبوه تر از این حرف ها بود که بتوان آن را نادیده گرفت. دو کوچه آن طرف تر، جلوی درِ بسته دانشگاه علم و صنعت و انبوهی از عاشقان علم و دانش که برای عبور از سد کنکور، لحظه شماری می کردند تا در باز شود و در آزمونی آزمایشی شرکت کنند. گروه سنی شان، جوان و تک خال هایی میانسال و اندکی هم ریش سفید. تصمیم گرفتم مسیرم را به طرفشان کج کنم تا شاید خاطرات کنکور لعنتی در ذهنم زنده شود.

سردرگمی، شباهت مان بود و تنها تفاوت کنکوری های سال ۱۴۰۳با کنکور دهه۷۰، این بود که ما قبل از بازشدن در محل آزمون، دور هم جمع می شدیم و چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم، اما این جماعت تازه به سد رسیده، معمولا سرشان توی گوشی بود و کسی، دیگری را تحویل نمی گرفت. به سختی توانستم با دو سه نفر ارتباط برقرار کنم، البته با حال در جازدن! یکی از جوان ها که سبیل انبوهی هم برای خودش دست وپا کرده بود، در جواب پرسش بی مزه من گفت: «بابام گفته باید عمران قبول بشم، اما من عشق ورزشم...» دیگری هم سرش را به نشانه اعتراض چرخاند و آخری هم گفت: «واسه نونه... ه. واسه نونه!»

فضا سنگین بود و داشت عرقم خشک می شد. نفسم گرفته بود؛ از آنها فاصله گرفتم تا کمی اکسیژن تازه وارد ریه هایم شود. دو کوچه بالاتر، جمعیت دیگری گرد هم آمده بودند؛ فکر کردم آنجا هم حوزه کنکوری آزمایشی است؛ اما از آن دور، سن و سالشان به پشت کنکوری ها نمی خورد. این را از سر و صدا و جیغ و ویغشان می شد فهمید؛ گروه سنی نوجوان!

کمی سرعتم را زیاد کردم تا زودتر کنجکاوی ام فروکش کند. گروه سنی؛ نوجوان! دخترانی معصوم که به همراه والدین شان، جلوی در مدرسه ای با برج و باروهایی به آسمان رسیده، ایستاده بودند و هی پا به پا می شدند. یکی گفت: «اگه قبول نشم مامانم پوستم رو می کنه» و دیگری گفت: «دختر همسایه مون دبیرستانش همین جا بود و الان پزشکی می خونه...» و یکی هم اول صبحی، اصلا نای حرف زدن نداشت.

بدجوری به نفس نفس افتاده بودم. ترجیح دادم هر چه زودتر به خانه برگردم تا در نخستین روز دویدن، گروه سنی کودک تر و جمعیت حیران و سرگشته تری سر راهم سبز نشوند!

این خبر توسط سایت همشهری آنلاین منتشر شده و خبر ناب صرفا آن را به اشتراک گذاشته است.

منبع : همشهری آنلاین

اخبار گوناگون در خبر ناب